پوریا دندان پزشک میشود....از سری سوتی های بنده...

ساخت وبلاگ
 

مروز صبح هم برای نماز بیدار شدم بعد که وضو گرفتم یادم افتاد نمیشه بخونم.باحرص رفتم تو تخت که بخوابم ولی خوابم نبرد و رفتم درس بخونم.

پوریای عزیز تصمیم گرفته تو کنکور تجربی سال آینده شرکت کنه.طی یک تصمیم انتحاری اومد وگفت میخوام سال دیگه کنکور تجربی بدم.

منم فکر کردم شوخی میکنه گفتم باشه بروبشین بخون که تا سال دیگه آماده بشی.

بعد دیدم جدی جدی نشسته داره زیست میخونه و فهمیدم که واقعا جدیه.

بعد بهش گفتم دیوونه تو یه ترم دیگه مهندسی برقتو میگیری مگه خلی؟

گفت آره دیگه اگه خل نبودم ازاولش میرفتم تجربی که الان به این آرزو نیفتم که برم دندون پزشک بشم.

ازاونجایی که داداش بنده شوخی وجدیش مشخص نمیشه من دوباره شدم کاراگاه گجت و طی یک عملیات خیلی محرمانه ته وتوشو درآوردم ودیدم بعله.واقعنی داره واسه کنکور میخونه.

بعد رفتم دست گذاشتم روشونش و باحالت نگاه کردن به افق بهش گفتم آفرین داداش بخون اصلا با هم میخونیم.

من میشم روانشناس تو هم بشو دندون پزشک خوبه آره؟

داداشمم گفت تو فقط کتابای عمومیتو بده به من بقیشو خودم میخونم.

منم آخ جون که خودش ازپسش برمیاد دیگه به کمک من احتیاج نداره حالا دوروزه دارم باهاش عربی و ادبیات کار میکنم تازه بعداز دوروز تونستم بهش حالی کنم سجع و قافیه فرق داره البته خب زیست و فیزیکش عالیه اما تو عربی و ادبیات یکم میلنگه که خودم حواسم بهش هست.

این از اوضاع جوی منزل.

حالا سوتی های پیاپی بنده در کتابخانه....

یه آقا پسری تو کتابخونه هست حدودا۲۳-۲۴سالشه.تقریبا همسن برادر گرامیمه.

بعد نمیدونم دقیقا هرروز میاد اونجا واسه چه مقطعی درس میخونه یعنی خر میزنه ها.خیلی میخونه.اما تایم های استراحتش با تایم استراحتای من و الهام وفاطمه تقریبا یکیه.

کتابخونه ای که توش درس میخوندمو مکانشو تغییر دادن این یکی کتابخونه اتاق مطالعه بانوان و آقایانش با پنجره های مات جدا شده از هم اما خب اون سمت که آقایونن مشخصه دیگه.

بعد این آقاهه هروقت میبینه که ما سه تا میریم برای استراحت توی نماز خونه یا حیاط یا اینکه تو بوفه اونم میاد.یه بار حتی ما رفتیم حیاط که یکم هوا بخوریم اینم اومدو نشست روی یکی از نیمکتا و شروع کرد به درس خوندن.حالا ماهم اصلا ازخرخونیای این خوشمون نمیاد همش مسخرش کردیم.البته یواشکی.

من یهو گفتم فاطمه نکنه این از تو خوشش اومده و ازاین حرفا که یکم این پسررو خاطرخواه فاطمه کردم ویکم هم خواطرخواه الهام بی چاره.

حالا امروز که داشتیم درس میخوندیم مامانم زنگ زد که باید سریع برمیگشتم خونه.حالا اینا مهم نیست.امروز کیف من خیلی سنگین بود اومدم هردوبندشو بندازم رو کولم که کیفم یه بندش گیر کرد به میله محترم دم در و از سنگینیش من تعادلمو از دست دادم وافتادم زمین.یه دل درد شدیدی گرفتم که نتونستم به دست وپا چلفتگیم بخندم ویهو زدم زیر گریه.

حالا این پسره هم اومد روبرو من نشست که خب افتادین دیگه خداروشکرطوریتون نشده گریه نکنین.منم درد داشتم اینم هی میگفت گریه نکنین اعصابم خورد شد گفتم بابا پ...بعد یادم اومد که نباید بگم مخم بهم دستور داد که هووووووی آیلین غریبست تازه پسر هم هست سریع یه کلمه که با پ شروع بشه پیدا کردم وگفتم بابا پاک کنم رو پیدا کردم برای همین.

بی چاره پسره مخش هنگ کرد گفت واسه یه پاک کن آخه؟

منم سریع بلند شدم و گفتم عجله دارم ببخشید.

به مامانم که تعریف کردم کلی بهم خندید.

آبروم رفت جلو پسر مردم.

نمیدونم از فردا چه جوری برم اونجا

 

 

شیطونیای دخترونه...
ما را در سایت شیطونیای دخترونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : isheitonye بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 8:52