درس و الهام و کتابخونه و یه پسر غریبه سیریش

ساخت وبلاگ
امروز نمیخواستم برم کتابخونه به خاطر اون سوتی که آبروم رفته بود.

مامانم گفت داره میره بیرون با مامانبزرگم.باید میبردتش دکتر.بابام و داداش بزرگمم سر کار بودن.داداش کوچیکه هم کلاس بود.مامانم گفت تو خونه تنها نمون برو پیش الهام یا بگو اون بیاد پیشت(حالا انگار بار اولمه تنها میمونم خونه)

منم زنگ زدم به الهام که خبر بدم دارم میرم خونشون گفت کتابخونه است منم ناچار آماده شدم رفتم کتابخونه.

خداخدا میکردم پسره رو نبینم اما بدبختانه همین که وارد سالن شدم از پشت سرم صدام زد.

-خانوم.

اول فکر کردم با من نیست بعد دوباره گفت خانوم باشمام.

منم گفتم بله بامنین؟

پسره با یه لبخن  که مطمعنم از سوتی من بود اومد جلوتر و گفت:بهترین؟

منم گفتم:ممنون.

بعد گفت:راستش منم تا حالا زیاد وسایلمو گم کردم ولی با پیدا کردنشون گریه نکردم.میخواستم ببینم الان دیگه خوبین یا نه؟

بیشعور بهم تیکه انداخت منم خیلی عصبانی شدم.

آیلین سرکش تو وجودم بیدار شد و گفتم:

حالا فوقش بهتر نباشم مگه شما دکترین؟فکر نکنین نمیفهمم که تایم استراحتتونو با من و دوستام یکی کردین و همه جایی که ما هستیم شما هم دقیقا تو همون تایم هستین.

دیگه هم مزاحم من نشین.نه من ونه دوستام وگرنه به بابام میگم که دراون صورت خیلی براتون بد میشه(دروغ گفتم آخه من مزاحمامو فقط به مامانم میگم به بابام نمیگم.)

پسره گفت:من که قصد جسارت نداشتم فقط خواستم حالتونو بپرسم.

منم که الان بد عصبانیم گفتم:نپرسین مگه دکترین شما؟

چه ها سوتی دوممم بود چون کتابشو نشون داد و گفت:بعله دانشجوی پزشکی هستم.

دیدم دارم کم میارم گفتم:خب به من چه؟با اجازه من کار دارم.

رفتم وواسه الی تعریف کردم کلی خندید و بعدم داشتیم درس میخوندیم که یه دختره همسن خودمون اومد برا درس خوندن اما اونقدر که آرایش کرده بود آدم باورش نمیشد ۱۷ساله باشه بعد به خودم نگاه کردم و دیدم حتی یه مرطوب کننده هم نزدم.چون زیاد اهل آرایش نیستم.تنها آرایش صورتم همون سورمه ای بود که شب قبل زده بودم به چشمام و لاک هام همین.

به الهام نگاه کردم و دیدم مثل همیشه چادرشو  رو سرش مرتب کرده و داره با یه اخمی به اون دختره نگاه میکنه.

بعدشم برگشت به من گفت:چادری نیستی نباش به من چه اما اگه یه روز ببینم مثل این دختره آرایش کردی دوستی چندین سالمو باهات به هم میرنما حواست باشه.

منم خندیدم و گفتم خیالت راحت من هیچ وقت خودمو مثل این گریم نمیکنم.

بعدم که میخواستم برم باشگاه کاراته که بازم اون پسره صدام زد.اما من جوابشو ندادم اگه بخواد اینجوری واسم مزاحمت ایجاد کنه فکرکنم دیگه نتونم برم کتابخونه.

اه خدا بگم چی کارت کنه که کتابخونه رو هم برام داری منع میکنی پسره غریبه سیریش.

شیطونیای دخترونه...
ما را در سایت شیطونیای دخترونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : isheitonye بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 18 شهريور 1395 ساعت: 6:17