رفتن به خونه الهام جان.

ساخت وبلاگ
خوبم الان خیلی خوبم.

الهام زنگ زده بهم که برم خونشون برای کمک تو پخت آش نذری.

منم دارم آماده میشم که برم.چادر مشکیمو سرم میکنم چون اونجا دعا هم هست و میدونم که الهام با دیدن چادر روی سرم بهم لبخند میزنه و منم میگم کوفت.من نمیتونم اینو نگه دارم.

الهامو خیلی دوست دارم حتی از طرز حرف زدنم هم میفهمه که حالم خوبه یانه.

بازم مثل همیشه فهمید و با اصرار اون دارم میرم خونشون.برگشتم خاطراتشو مینویسم.

شیطونیای دخترونه...
ما را در سایت شیطونیای دخترونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : isheitonye بازدید : 14 تاريخ : جمعه 19 شهريور 1395 ساعت: 12:01