الهام زنگ زده بهم که برم خونشون برای کمک تو پخت آش نذری.
منم دارم آماده میشم که برم.چادر مشکیمو سرم میکنم چون اونجا دعا هم هست و میدونم که الهام با دیدن چادر روی سرم بهم لبخند میزنه و منم میگم کوفت.من نمیتونم اینو نگه دارم.
الهامو خیلی دوست دارم حتی از طرز حرف زدنم هم میفهمه که حالم خوبه یانه.
بازم مثل همیشه فهمید و با اصرار اون دارم میرم خونشون.برگشتم خاطراتشو مینویسم.
شیطونیای دخترونه...برچسب : نویسنده : isheitonye بازدید : 14