یه خاطره خوب دیگه.

ساخت وبلاگ
ساعت چهار دقیقا چهار نه زودتر نه دیرتر،زنگ خونه زده شد مثل همیشه پشت سر هم و بدون وقفه.

همیشه به این آن تایم بودن الهام حسودیم میشده.من اگه یه یه جا قرار داشته باشم و بگم۵ نهایتا۵:۳۰تازه آماده میشم.

اما الهام همیشه سر وقته.

مثل همیشه جمله های تکراریو پشت هم ردیف کردم و الهام با نفس نفس گفت آیلین باز کن درو میام میگم.

نگرانش شدم درو باز کردم و پله هارو دویدم پایین و رفتم تو حیاط.با نفس نفس اومد تو و درو بست و کولشو انداخت زمین و نشست.

با نگرانی گفتم ها؟؟ چته؟؟ مگه دنبالت گذاشتن دختر؟؟

نفسش که جاش اومد گفت آره آیلین از خونه که اومدم بیرون تا اینجا یکی با دوچرخه داشت میومد دنبالم منم همه جا خلوت بود ترسیدم و تا بیام اینجا زهرم ترکید.

با خنده گفتم:به دوست مارو باش بازم اون خواستگار من حداقل وانتی بود تو چه جوری میخوای ترک دو چرخه بشینی؟

الهامم با حرص کولشو پرت کرد سمتم و گفت گمشو بیشعور.

کمکش کردم و باهم رفتیم تو خونه.از پنجره اتاق مامانم  اینانگاه  کردیم دیدیم هنوز اونجاست.

به هم نگاه کردیم و شونه ای بالا انداختیم وخندیدیم و رفتیم اتاق خودم.دوساعت درس خوندیم

و بعدم زنگ زدیم به زهرا و یکم سر به سرش گذاشتیم و دوباره درس خوندیم تا ساعت۷

بعدشم نشستیم فیلم دیدیم و بعدم دیگه حوصله درس خوندن نداشتیم دیگه کم کم بابام و داداشمم از سر کار میومدن الهامم باید بر میگشت خونشون.اما تا آخرین لحظه که وسایلشو جمع کنه داشت مسخره بازی در میاورد اونقدر که خندیدم الان فکم درد میکنه.بعد از پنجره نگاه کردیم دیدیم وای خدااااا این چه قدر علافه هنوز زیر پنجره بود و کنار دوچرخش نشسته بود داشت ساندویچ میخورد.

گفتم الهام فکرکنم عروسیه رو افتادیم و الهامم دو باره زد تو کلمو یکم تو سرو کلمون زدیم و بعدش تصمیم گرفتم به مامانم بگم.بعد مامانم گفت من الان میرم ردش میکنم.بعد مامانم چادر گل گلیشو سرش کرد و رفت بیرون.ماهم داشتیم از پنجره نگاه میکردیم.مامانم رفت پیشش و گفت:پسرم اینجا کاری داری؟خونه فامیلات اینجاست؟منتظر کسی هستی؟

پسره گفت:نه.

مامانم دمپاییشو از پاش در آورد و گفت پس غلط میکنی از صبح تا حالا زیر پنحره اتاق دختر من منتظر ناموس این خونه ای و دو تا با دمپایی محکم زد رو کتفش،تا پسره خودشو جمع کنه و فرار کنه یکی دوتا دمپایی از مامانم خوردو بعدم در رفت.خخخخ حقشه پسره بیکار.

بعدم بابام رسید خونه و الهامو رسوند خونشونو برگشت.

هنوزم که دارم متنو مینویسم به عکس العمل مامانم و غلط کردم حاج خانوم گفتنه پسره خنده ام میگیره.

یعنی عاشق اون تیکه مامانم شدم که میگفت حاج خانوم ننته بی تربیت.

خلاصه اینکه صحنه خیلی خنده داریو از دست دادین دوستان.

شیطونیای دخترونه...
ما را در سایت شیطونیای دخترونه دنبال می کنید

برچسب : یه خاطره خوب,خاطره یه روز خوب, نویسنده : isheitonye بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 0:34