مامانبزرگ عروس میشوددددد....:))))

ساخت وبلاگ
چند روزی بود موهای صورت مامان بزرگ خیلی تو چشم من بود،اصلا خاری بود بسی تیز که مردمک چشمانم را از کفم داده بود.

تصمیم گرفتم هرجور شده موهای صورتشو تمییز کنم.همش میگفت باید اربعین بشه بعدا. عزادار امام حسینم و اینگونه بود که دست هرکی موچین میدید مثل بچه ها بدو میزفت تو اتاقو خودشو میزد به خواب.

امروز با خانوم مادر تصمیم براین شد که مامان بزرگو سرگرم کنه تا من یواشکی مو چین و نخ بیارم و کم کم نرمش کنیم و موهارو برداریم.

بعد من موچین و نخ اصلاحو گذاشتم تو جیب شلوارمو و کنار مامانبزرگم نشستم و مامانم هی ازاین در و اوندر گفت تاینکه بالاخره رسید به موضوع اصلی و گفت:مامان یه چیزی میگم نه نمیاریا.

مامانبزرگمم که الان چشماش فعال شده بود و داشت همه جا و دست هرکس دنبال موچین میگشت گفت:اصلاح بی اصلاح.

منم گفتم دیگه دیره مامانبزرگ،من حاظرم و سریع گیرش انداختیم و با خنده تند تند با موچین اون موهای گنده رو که شده بودن خار به چشم من برداشتم و بعدم که دیگه مامانبزرگم دید مقاومت فایده نداره گذاشت قشششششنگ صورتشو بند بندازم.

بعداز حدود۴۰دقیقه عقب تر رفتم و به شاهکارم نگاه کردم،البته یه کوچولو اخم و اه وپیف کرد اما بعدش که تو آینه نگاه کرد و دید صورتش چقدر سفید شده دیگه چیزی نگفت.

بعدم براش ابروهاشو مرتب کردم و یکم به زور بهش رژ زدم و مامانبزرگمم هی میگفت ای بابا مگه من همسن توام این کارا چیه زشته.

منم میگفتم عه مامانبزرگ اصلنشم زشت نیست.خیلی هم خوشگل شدی.

هی میگفت دختر مگه میخوام برم عروسی من میگفتم مگه حتما باید بری عروسی تا خودتو خوشگل کنی به خاطر من خوشگل کردی دیگه.

حالا مامانمم دیده بود مامانبزرگو زده بود زیر خنده.

مامانبزرگمم گیر داده بود عه حالا که اینقدر بهم رسیدین من شوهر میخوام.

من و مامانم با تعجب نگاش میکردیم و اونم گفت ها؟چیه؟خب میخواستین اینقدر زیاد بهم نرسین.

منم میگفتم خب مامانبزرگ کیو میخوای من بهش بگم بیاد.

میگه بگید اَدَدَ بیاد(ادَدَ یه آقای دیونه ای هستش توی محلمون که از صبح تاشب هرکیو میبینه بهش میگه ادَدَ)کلی خندیدیم.

بعدم مامانبزرگ گفت پاشید پاشید برید دنبال کارو زندگیتون من یه تار موی اون مرحومو به دنیا نمیدم(بابابزرگمو میگفت،خیلی عاشقش بود،بااینکه تفاوت سنیشون خیلی زیاد بود اما خیلی همو دوست داشتن)

خلاصه اینکه کلی تاساعت۴خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم.البته بابام و داداشام خونه نبودن وگرنه امکان نداشت مامانبزرگم اجازه بده موهای صورتشو بردارم و آرایشش کنم.

مامانبزرگم وقتی جوون بود خیلی زیاد خوشگل بود الانم بااینکه۶۰سالشه بازم خیلی صورت قشنگی داره.

الانم از فلسفه رهایی یافتم و بالاخره تموم شده و باید برم دینی بخونم.

شیطونیای دخترونه...
ما را در سایت شیطونیای دخترونه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : isheitonye بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 2:17